-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
2 به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
3 شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
4 به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
5 سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
6 نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
7 خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
8 به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
9 درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
10 به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش