1 چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
2 از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
3 فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار
4 با همه کم فرصتی دیگ املها پختهایم برق هوشیکوکه برداربم سرپوش شرار
5 نیست صبح هستی ما تهمتآلود نفس دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
6 کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی میدهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
7 داغ نیرنگمکه در اندیشهٔ رمز فنا منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
8 یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
9 ساقی این محفل عبرت ز بسکمفرصتیست میکشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
10 کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
11 نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار
دیدگاهها **