1 در سینه ز غم زخم سنانی دارم چشم و دل خونابه فشانی دارم
2 دانی که مرا چون تو نمی باید هیچ ای فارغ از آن که جسم و جانی دارم
1 نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
2 همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
1 نه هرزه همچو نی از مغزم استخوان خالی ست که جای ناله زاری در این میان خالی ست
2 روم به کعبه ز کوی تو و ز حق خجلم ز سجده جبهه و از پوزشم زبان خالی ست
1 هر ذره محو جلوه حسن یگانهایست گویی طلسم شش جهت آینهخانهایست
2 حیرت به دهر بی سر و پا میبرد مرا چون گوهر از وجود خودم آب و دانهایست