- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دارم دلی، اما چه دل، صدگونه حرمان در بغل چشمی و خون در آستین، اشکی و طوفان در بغل
2 باد صبا از کوی تو، گر بگذرد سوی چمن گل غنچه گردد، تا کند بوی تو پنهان در بغل
3 نازم خدنگ غمزه را، کز لذت آزار او از هم جراحتهای دل، دزدند پیکان در بغل
4 کو قاصدی از کوی او، تا در نثار مقدمش هر طفل اشک از دیدهام، بیرون دود جان در بغل
5 بخت مرا از تیرگی، صبح فراق و شام غم پرورده چون طفل یتیم، این در کنار آن در بغل
6 برقع ز عارض برفکن یک صبحدم، تا جاودان گردد فرامش صبح را، خورشید تابان در بغل
7 قدسی ندانم چون شود، سودای بازار جزا او نقد آمرزش به کف، من جنس عصیان در بغل