1 دردا که بت ستیزه کاری دارم وز غمزه او جان فگاری دارم
2 مردم گویند روزگارت چونست می پندارند روزگاری دارم
1 یاد آرای ستمگر از حال خاکساری روزی اگر بکویت بادآورد غباری
2 هر کس درین گلستان نخلی نشاند بر داد جز نخل ما که هرگز باری نداد باری
1 حاشا که کشم بهر طرب ساغر جم را از غم چه شکایت من خو کرده بغم را
2 هیهات کز ایام حیاتش بشمارم روزی که نیابم بدل آسیب الم را
1 قسمتم گرمی بازار نگردد هرگز کس خریدار من زار نگردد هرگز
2 ای خوش آن می که چو هشیار کشد ز آن گردد آنچنان مست که هشیار نگردد هرگز