منم از جان از جلال الدین محمد مولوی غزل 1042

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

منم از جان خود بیزار بیزار

1 منم از جان خود بیزار بیزار اگر باشد تو را از بنده آزار

2 مرا خود جان و دل بهر تو باید که قربان تو باشد ای نکوکار

3 ز آزار دلت گر چه نگویی درون جان من پیداست آثار

4 بهار از من بگردد چون ندانم چو در دل جای گلشن پر شود خار

5 گناهم پیش لطفت سجده آرد که ای مسجود جان زنهار زنهار

6 گنه را لطف تو گوید که تا کی گنه گوید بدو کاین بار این بار

7 تن و جانی که خاک تو نباشد تن او سله باشد جان او مار

8 تو خورشیدی و مرغ روز خواهی چو مرغ شب بیاید نبودش بار

9 چو برگیری تو رسم شب ز عالم چه پرها برکند مرغ شب ای یار

10 به حق آن که لطف تو جهانست که آن جا گم شود این چرخ دوار

11 به چشم جان چه دریا و چه صحرا در آن عالم چه اقرار و چه انکار

12 به تنگی درفتد هرک از تو ماند فروکن دست و او را زود بردار

13 به قصد از شمس تبریزی نگردم چگونه زهر نوشد مرد هشیار

عکس نوشته
کامنت
comment