- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز جان بیزارم از دست دل خویش خدایا با که گویم مشکل خویش
2 گل من خار غم در پا ندارد که چندان فارغست از بلبل خویش
3 به دریای غمت نازم که بازم به قعر خویش برد از ساحل خویش
4 دل من می ندانم مایل کیست که هیچش می نبینم مایل خویش
5 دی از پروانۀ وصل تو تا صبح شدم از شوق شمع محفل خویش
6 چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم دلم گیرد کنار از منزل خویش
7 ندانم آخر این صیّاد بی رحم چرا پوشید چشم از بسمل خویش
8 دلا تا چند کاری تخم هستی به باد نیستی ده حاصل خویش
9 بهل تا اوفتان خیزان بیاید غبار خسته ره با محمل خویش