ز جان بیزارم از دست دل خویش از غبار همدانی غزل 47

غبار همدانی

آثار غبار همدانی

غبار همدانی

ز جان بیزارم از دست دل خویش

1 ز جان بیزارم از دست دل خویش خدایا با که گویم مشکل خویش

2 گل من خار غم در پا ندارد که چندان فارغست از بلبل خویش

3 به دریای غمت نازم که بازم به قعر خویش برد از ساحل خویش

4 دل من می ندانم مایل کیست که هیچش می نبینم مایل خویش

5 دی از پروانۀ وصل تو تا صبح شدم از شوق شمع محفل خویش

6 چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم دلم گیرد کنار از منزل خویش

7 ندانم آخر این صیّاد بی رحم چرا پوشید چشم از بسمل خویش

8 دلا تا چند کاری تخم هستی به باد نیستی ده حاصل خویش

9 بهل تا اوفتان خیزان بیاید غبار خسته ره با محمل خویش

عکس نوشته
کامنت
comment