1 دست هوسم را ز درم بیزاریست طبعم از فکر جمع سامان عاریست
2 چیزیکه توان گفت که دارم روزه است آنهم چو نکو بنگری از ناداریست
1 ز تیغش چاک شد دل چون نهان سازم غم او را گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را
2 سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم که سیلاب بهاری تر نمیسازد لب جو را
1 چشمت بفسون بسته غزالان ختن را آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
2 پیداست که احوال شهیدانش چه باشد جائیکه بشمشیر ببرند کفن را
1 رفتن ز درت کار من دل نگران نیست گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست
2 با تیر بلا چون هدفم روی گشاده گر کوه شود درد غم عشق گران نیست