- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند: ,
2 نگار من چو در آید به خنده نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
3 چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تأسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم: ,
5 نه ما را در میان عهد و وفا بود جفا کردی و بد عهدی نمودی
6 به یک بار از جهان دل در تو بستم ندانستم که برگردی به زودی
7 هنوزت گر سر صلح است باز آی کز آن مقبولتر باشی که بودی