گمان مبر که ز مهر تو از اوحدی مراغه‌ای غزل 519

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم

1 گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم

2 اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم

3 مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟

4 به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم

5 دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من به خردهای چنان با تو ماجرا دارم

6 ز آشنا دل مردم درست گردد و من شکسته دل شدن از یار آشنا دارم

7 قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر