-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کردم ز شکوه منع دل زار خویش را انداختم به روز جزا کار خویش را
2 وقت نظاره بت پرهیزکار خوش شویم به گریه دیده خون بار خویش را
3 جرم منست پیش تو گر قدر من کم است خود کرده ام پسند خریدار خویش را
4 صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب من گرم می کنم به تو بازار خویش را
5 ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
6 ای دل مجو نجات که صیادپیشگان در دام می کشند گرفتار خویش را
7 عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو آسان نمود مردن دشوار خویش را