ز مغز و پوست برون رفته از صفای اصفهانی غزل 103

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم

1 ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم

2 خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم

3 نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم

4 ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم

5 اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم

6 مرا که رفعت خورشید بود در افق دل بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم

7 چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم

8 من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم

9 ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم

10 بخاک میکده عشق تا امید نبستم نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم

11 ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم

12 بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم

13 صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم

عکس نوشته
کامنت
comment