-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گنج های بینهایت یافتم در کنج دل کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
2 جان من از عالم نام و نشان آمد برون بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
3 تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
4 چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
5 دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
6 در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
7 تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان