گنج های بینهایت یافتم در از شمس مغربی غزل 143

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

گنج های بینهایت یافتم در کنج دل

1 گنج های بینهایت یافتم در کنج دل کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران

2 جان من از عالم نام و نشان آمد برون بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران

3 تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران

4 چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان

5 دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران

6 در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان

7 تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر