از داغ غمت جانا می‌سوزم از ملک‌الشعرا بهار غزل 354

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم

1 از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌*

2 از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم

3 درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم

4 سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم

5 چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم

6 حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم

7 نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم

8 با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم

9 دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم

10 بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم

11 داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم

12 از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم

13 از خلد به راه آورد، انباز منست این درد تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم

14 مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم

15 یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم

16 زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم

17 دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم

18 شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم

عکس نوشته
کامنت
comment