- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
2 از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
3 درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
4 سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
5 چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن در مجمر از آن تنها، میسوزم و میسازم
6 حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی من ز ابلهی آنها میسوزم و میسازم
7 نوربست مرا در دل، ناریست مرا در سر زپن هر دو چراغآسا میسوزم و میسازم
8 با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه مردانه و پابرجا میسوزم و میسازم
9 دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش پوشیده و ناپیدا میسوزم و میسازم
10 بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب چه خامش و چه گویا میسوزم و میسازم
11 داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم من ای پسر از آبا میسوزم و میسازم
12 از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بیفریاد من ز آدم و از حوا میسوزم و میسازم
13 از خلد به راه آورد، انباز منست این درد تا پا نکشم ز اینجا میسوزم و میسازم
14 مرغی است روان من، افتاده به دام تن در دامگه اعضا میسوزم و میسازم
15 یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من پیوسته رها کن تا میسوزم و میسازم
16 زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد با چشم و دل بینا میسوزم و میسازم
17 دیریست که بیمارم بس مشغلهها دارم وز حسرت استشفا میسوزم و میسازم
18 شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب سختست غمم اما میسوزم و میسازم