- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
2 ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
3 ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
4 دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
5 سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
6 ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
7 ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
8 سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
9 شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
10 ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
11 ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
12 خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
13 به نظم و نثر مولانا ظهوری زندهام غالب رگ جان کردهام شیرازه اوراق کتابش را