1 دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
2 این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
3 بوسهای گر بربودم ز لبت طیره مشو چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
4 نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو همه تشویشم از آنست که خووا نکند
5 در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
6 چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
7 دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت: اوحدی،گریه نگهدار، که رسوا نکند