1 خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
2 از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
3 مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد مستی باده هوس شور شود نمیشود
4 آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
5 زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
6 زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
7 خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
8 دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهد پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
9 یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود