-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
2 ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
3 ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او
4 از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او
5 چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او
6 چراغی در فلک افروختم از برق آه خود که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او
7 زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او
8 فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او