نمی خواهم که گوید هیچ از فضولی بغدادی غزل 363

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او

1 نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او

2 ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او

3 ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او

4 از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او

5 چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او

6 چراغی در فلک افروختم از برق آه خود که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او

7 زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او

8 فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر