تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست از کلیم غزل 113

تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست

1 تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست

2 بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست

3 هست در شرع محبت رسم و آئین دگر خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست

4 ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست

5 کار ما در عاشقی مشکل تر از پروانه است شمع سرکش هست اما همچو او مغرور نیست

6 حسن هم مانند عشق افتادگی میزیبدش لشکر زلف بتان تا نشکند منصور نیست

7 عاقبت از گریه می آید مراد دل بدست غرق اشک زانکه گوهر جز در آب شور نیست

8 سربسر دلهای آگه دانه یک سبحه اند آنچه ما را در دل است از یکدگر مستور نیست

9 بر جراحتهای ناسور کلیم از بیکسی غیر حرف سرد مردم مرهم کافور نیست

عکس نوشته
کامنت
comment