1 حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد ریخت اشکی بر زمین دیگر نمیدانم چه شد
2 از شکست دل نهتنها آب و رنگ عیش ریخت نالهای هم داشت این ساغر نمیدانم چه شد
3 باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم سوختم چندانکه خاکستر نمیدانم چه شد
4 صفحهٔ آیینه، حرتجوهر اینعبرت است کای حریفان نقش اسکندر نمیدانم چه شد
5 گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم این زمان آن چرخ و آن اختر نمیدانم چه شد
6 دوش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه کشتی دل بود بیلنگر نمیدانم چه شد
7 در رهت از همت افسر طراز آبله پای من سر شد برتر نمیدانم چهشد
8 از دمیدن دانهٔ من کوچهگرد بیکسیست مشت خاکی داشتم بر سر نمیدانم چه شد
9 بیدماغ وحشتم، از ساز آرامم مپرس پهلویی گردانده ام بستر نمیدانم چه شد
10 عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس قطره، دریاگشت، پیغمبر نمیدانم چه شد