1 من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
2 دل من مست جانانست و جانانش همی باید بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
3 وصال دوست میباید مرا پیوسته روز و شب من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
4 زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
5 ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
6 یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
7 دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
8 سخنها بر زبان میآیدم لیکن نمیگویم چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
9 من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
دیدگاهها **