-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بخت آیینه ندارم که در او مینگری خاک بازار نیرزم که بر او میگذری
2 من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری
3 به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
4 برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
5 دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری
6 گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم نتوانم که به هر جا بروم در نظری
7 به فلک میرود آه سحر از سینه ما تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
8 خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
9 هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
10 گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
11 عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد حال دیوانه نداند که ندیدهست پری