- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز غم جان میدهم چون دلربای خود نمیبینم چه درد است این که جز مردن دوای خود نمیبینم
2 سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون که در کویت من سرگشته جای خود نمیبینم
3 به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم که یک کس در همه شهر آشنای خود نمیبینم
4 من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی که هرگز جانب محنتسرای خود نمیبینم
5 کدامین باد یارب در گلستان تو ره دارد که برگ یاسمینت در هوای خود نمیبینم
6 نشان غنچهٔ این گلستان از دیگران پرسید که من جز خار و خس در دست و پای خود نمیبینم
7 به زاری چون فغانی میزنم دست دعا بر سر که خیری در دعای ناروای خود نمیبینم