قصهٔ یار سبک روح نگفتم از اوحدی مراغه‌ای غزل 611

اوحدی مراغه‌ای

آثار اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان

1 قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان که چنین حال نشاید که بگویند به آنان

2 ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان

3 جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان

4 بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان

5 من به شیرین سخنی آب نمی‌یابم و کرده بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان

6 حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟ قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان

7 گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان

8 گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان

9 بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟

عکس نوشته
کامنت
comment