به خود نگذاشتم دامان از فضولی بغدادی غزل 232

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

به خود نگذاشتم دامان آن چابک‌سوار از کف

1 به خود نگذاشتم دامان آن چابک‌سوار از کف مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف

2 چو غنچه تنگدل منشین ز نرگس نیستی کمتر به دور گل منه جام شراب خوشگوار از کف

3 نمی‌آید ز لیلی این که آید جانب مجنون مگر بی‌اختیارش ناقه برباید مهار از کف

4 به دستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف

5 بریزد خاک تا رگ‌های دستم نگسلد از هم نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف

6 میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف

7 نمی‌بینم فضولی را قرار و صبر بی‌زلفش شدست او را برون سررشتهٔ صبر و قرار از کف

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر