1 ندانستم که هرگز تا بدین جای به هر کاری مطوق مردکی تو
2 غلط بودم به کار تو درون در خبر داری که احمق مردکی تو
1 شبی به خیمه ابداعیان کن فیکون حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
2 نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
1 گیتی که اولش عدم و آخرش فناست در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست
2 بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل پیوسته در تحرّک دوری چو آسیاست
1 سپهر و مهر چو حجاج کعبه اسلام به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
2 یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام