- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
2 دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
3 ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
4 آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
5 پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
6 حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
7 عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
8 روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
9 گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
10 شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
11 سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
12 خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی