- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
2 به نیم غمزه روان چه من هزار بود بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
3 هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف که تا بنقش دل از دستم آن نگار ببرد
4 بیادگار دلی داشتم از حضرت دوست ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
5 دلم که آینه روی دوست داشت غبار صفای چهره او از دلم غبار ببرد
6 چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
7 اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
8 بهوش بودم یا اختیار در همه کار زمن بعشوه گری هوش و اختیار ببرد
9 کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
10 چو آمد او بمیان رفت مغربی زمیان چو او بکار درآمد مرا ز کار ببرد