دلی نداشتم آنهم که بود، یار از شمس مغربی غزل 69

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد

1 دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد

2 به نیم غمزه روان چه من هزار بود بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد

3 هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف که تا بنقش دل از دستم آن نگار ببرد

4 بیادگار دلی داشتم از حضرت دوست ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد

5 دلم که آینه روی دوست داشت غبار صفای چهره او از دلم غبار ببرد

6 چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد

7 اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد

8 بهوش بودم یا اختیار در همه کار زمن بعشوه گری هوش و اختیار ببرد

9 کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد

10 چو آمد او بمیان رفت مغربی زمیان چو او بکار درآمد مرا ز کار ببرد

عکس نوشته
کامنت
comment