گشاد چشمی نشد نصیبم به از بیدل دهلوی غزل 2401

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان

1 گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان

2 نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران

3 خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان

4 عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان

5 خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان

6 به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان

7 حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان

8 رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان

9 هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر