بست زبان شکوه ام لب به سخن از وحشی بافقی غزل 252

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش

1 بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش

2 بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

3 ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

4 جذب محبتش کشد، هست بهانه‌ای و بس اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش

5 وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش

عکس نوشته
کامنت
comment