به بند پرسش حالم نمی توان از غالب دهلوی غزل 117

غالب دهلوی

آثار غالب دهلوی

غالب دهلوی

به بند پرسش حالم نمی توان افتاد

1 به بند پرسش حالم نمی توان افتاد توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد

2 فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد

3 من آن نیم که بتانم کنند دلجویی خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد

4 ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟

5 هم از تصرف بی تابی زلیخا بود به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد

6 حدیث می به دف و چنگ در میان داریم کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد

7 فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب هزار بار گذارم بر آشیان افتاد

8 به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد

9 شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت به روز طشت مه از بام آسمان افتاد

10 نفس شراره فشانست و نطق شعله درو ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد

11 غریبم و تو زباندان من نه ای غالب به بند پرسش حالم نمی توان افتاد

عکس نوشته
کامنت
comment