- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به بند پرسش حالم نمی توان افتاد توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
2 فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
3 من آن نیم که بتانم کنند دلجویی خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
4 ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
5 هم از تصرف بی تابی زلیخا بود به چاه یوسف اگر راه کاروان افتاد
6 حدیث می به دف و چنگ در میان داریم کنون که کار به شیخ نهفته دان افتاد
7 فرو نیامدم از بس که بیخودم به طلب هزار بار گذارم بر آشیان افتاد
8 به کوی یار ز پا افتم و کنم فریاد بدان دریغ که دانند ناگهان افتاد
9 شب ار چه با تو به دعوی نما، نمایی داشت به روز طشت مه از بام آسمان افتاد
10 نفس شراره فشانست و نطق شعله درو ز حرف خوی که باز آتشم به جان افتاد
11 غریبم و تو زباندان من نه ای غالب به بند پرسش حالم نمی توان افتاد