1 پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
2 آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ
1 حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش
1 دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
2 اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ
1 بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار