1 گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
2 هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
1 مستغرق نیل معصیت جامهٔ ما مجموعهٔ فعل زشت هنگامهٔ ما
2 گویند که روز حشر شب مینشود آنجا نگشایند مگر نامهٔ ما
1 سوفسطایی که از خرد بیخبرست گوید عالم خیالی اندر گذرست
2 آری عالم همه خیالیست ولی پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست
1 بر شکل بتان رهزن عشاق حقست لا بل که عیان در همه آفاق حقست
2 چیزیکه بود ز روی تقلید جهان والله که همان بوجه اطلاق حقست
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما