-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شدم ز عشق نیز نداند رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
2 هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند
3 دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند
4 متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
5 هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
6 به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش ولیک کوشش میکن که کوششت بپزاند
7 چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
8 هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
9 میانه گیرد آهو میانه دل شیری هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
10 چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
11 هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند