ز لعلش بوسه‌ای جستم، از اوحدی مراغه‌ای غزل 736

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی

1 ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟

2 لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی

3 به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی

4 رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هی‌هی؟

5 نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می

6 اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او عجب نبود، که سال و مه دم او می‌خورم چون نی

7 بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر