1 نزدیک شد که مردم چشمم به جای اشک در انتظار دوست به دامن روان شود
1 روزی که کلک تقدیر در پنجۀ قضا بود بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
2 زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی مارا خیال لعلت سرمایۀ بقا بود
1 ما ندیدیم به جز چشم تو خونخوار دگر هر نفس در پی آزار دلِ زار دگر
2 گر بریزد همه غمهای جهان بر سر ما ما نخواهیم به جز عشق تو غمخوار دگر
1 امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
2 ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد