1 خواجه بد گویدم معاذ الله که به بد گفتنش سخن رانم
2 او به ده نوع قدح من خواند من به ده جنس مدح او خوانم
3 او بدی گوید و چنان داند من نکو گویم و چنین دانم
4 آنچه گویم هزار چندان است وانچه گوید هزار چندانم
1 کار گیتی را نوائی مانده نیست روز راحت را بقایی مانده نیست
2 زان بهار عافیت کایام داشت یادگار اکنون گیایی مانده نیست
1 در این عهد از وفا بوئی نمانده است به عالم آشنارویی نمانده است
2 جهان دست جفا بگشاد آوخ وفا را زور بازویی نمانده است
1 ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
2 جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست