هیونی بیاراست از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 8

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

هیونی بیاراست کاووس شاه

1 هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا بازگردد به راه

2 نویسندهٔ نامه را پیش خواند به کرسی زر پیکرش برنشاند

3 یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ

4 نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند آرامش و کارزار

5 خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند نیک و بد و فر و جاه

6 بفرمان اویست گردان سپهر ازو بازگسترده هرجای مهر

7 ترا ای جوان تندرستی و بخت همیشه بماناد با تاج و تخت

8 اگر بر دلت رای من تیره گشت ز خواب جوانی سرت خیره گشت

9 شنیدی که دشمن به ایران چه کرد چو پیروز شد روزگار نبرد

10 کنون خیره آزرم دشمن مجوی برین بارگه بر مبر آبروی

11 منه با جوانی سر اندر فریب گر از چرخ‌گردان نخواهی نهیب

12 که من زان فریبنده گفتار او بسی بازگشتم ز پیکار او

13 ترا گر فریبد نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت

14 نرفت ایچ با من سخن ز آشتی ز فرمان من روی برگاشتی

15 همان رستم از گنج آراسته نخواهد شدن سیر از خواسته

16 ازان مردری تاج شاهنشهی ترا شد سر از جنگ جستن تهی

17 در بی‌نیازی به شمشیر جوی به کشور بود شاه را آبروی

18 چو طوس سپهبد رسد پیش تو بسازد چو باید کم و بیش تو

19 گروگان که داری به بند گران هم اندر زمان بارکن بر خران

20 پرستار وز خواسته هرچ هست به زودی مر آن را به درگه فرست

21 تو شوکین و آویختن را بساز ازین در سخن‌ها مگردان دراز

22 چو تو ساز جنگ شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی

23 سپهبد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگ تو افراسیاب

24 و گر مهر داری بران اهرمن نخواهی که خواندت پیمان شکن

25 سپه طوس رد را ده و بازگرد نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد

26 تو با خوبرویان برآمیختی به بزم اندر از رزم بگریختی

27 نهادند بر نامه بر مهر شاه هیون پر برآورد و ببرید راه

28 چو نامه به نزد سیاووش رسید بران گونه گفتار ناخوب دید

29 فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست

30 بگفت آنک با پیلتن رفته بود ز طوس و ز کاووس کاشفته بود

31 سیاوش چو بشنید گفتار اوی ز رستم غمی گشت و برتافت روی

32 ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد

33 همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار

34 همه نیک خواه و همه بی‌گناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه

35 نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان

36 به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم

37 ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه چنان خیره با شاه توران سپاه

38 جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن

39 وگر بازگردم به نزدیک شاه به طوس سپهبد سپارم سپاه

40 ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد

41 نیاید ز سودابه خود جز بدی ندانم چه خواهد رسید ایزدی

42 دو تن را ز لشکر ز کندآوران چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

43 بران رازشان خواند نزدیک خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش

44 که رازش به هم بود با هر دو تن ازان پس که رستم شد از انجمن

45 بدیشان چنین گفت کز بخت بد فراوان همی بر تنم بد رسد

46 بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار

47 چو سودابه او را فریبنده گشت تو گفتی که زهر گزاینده گشت

48 شبستان او گشت زندان من غمی شد دل و بخت خندان من

49 چنین رفت بر سر مرا روزگار که با مهر او آتش آورد بار

50 گزیدم بدان شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

51 به بلخ اندرون بود چندان سپاه سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه

52 نشسته به سغد اندرون شهریار پر از کینه با تیغ زن صدهزار

53 برفتیم بر سان باد دمان نجستیم در جنگ ایشان زمان

54 چو کشور سراسر بپرداختند گروگان و آن هدیه‌ها ساختند

55 همه موبدان آن نمودند راه که ما بازگردیم زین رزم‌گاه

56 پسندش نیامد همی کار من بکوشد به رنج و به آزار من

57 به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم

58 وراگر ز بهر فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ

59 چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن

60 همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش بباید شنید

61 دو گیتی همی برد خواهد ز من بمانم به کام دل اهرمن

62 نزادی مرا کاشکی مادرم وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

63 که چندین بلاها بباید کشید ز گیتی همی زهر باید چشید

64 بدین گونه پیمان که من کرده‌ام به یزدان و سوگندها خورده‌ام

65 اگر سر بگردانم از راستی فراز آید از هر سوی کاستی

66 پراگنده شد در جهان این سخن که با شاه ترکان فگندیم بن

67 زبان برگشایند هر کس به بد به هرجای بر من چنان چون سزد

68 به کین بازگشتن بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان و زمین

69 چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار

70 شوم کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان

71 که روشن زمانه بران سان بود که فرمان دادار گیهان بود

72 سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بتری باز داند بهی

73 قباد آمد و رفت و گیتی سپرد ورا نیز هم رفته باید شمرد

74 تو ای نامور زنگه شاوران بیارای تن را به رنج گران

75 برو تا به درگاه افرسیاب درنگی مباش و منه سر به خواب

76 گروگان و این خواسته هرچ هست ز دینار و ز تاج و تخت نشست

77 ببر همچنین جمله تا پیش اوی بگویش که ما را چه آمد به روی

78 بفرمود بهرام گودرز را که این نامور لشکر و مرز را

79 سپردم ترا گنج و پیلان کوس بمان تا بیاید سپهدار طوس

80 بدو ده تو این لشکر و خواسته همه کارها یکسر آراسته

81 یکایک برو بر شمر هرچ هست ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

82 چو بهرام بشنید گفتار اوی دلش گشت پیچان به تیمار اوی

83 ببارید خون زنگهٔ شاوران بنفرید بر بوم هاماوران

84 پر از غم نشستند هر دو به هم روانشان ز گفتار او شد دژم

85 بدو باز گفتند کاین رای نیست ترا بی‌پدر در جهان جای نیست

86 یکی نامه بنویس نزدیک شاه دگر باره زو پیلتن را بخواه

87 اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز مکن خیره اندیشهٔ دل دراز

88 مگردان به ما بر دژم روزگار چو آمد درخت بزرگی به بار

89 نپذرفت زان دو خردمند پند دگرگونه بد راز چرخ بلند

90 چنین داد پاسخ که فرمان شاه برانم که برتر ز خورشید و ماه

91 ولیکن به فرمان یزدان دلیر نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر

92 کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت

93 همی دست یازید باید به خون به کین دو کشور بدن رهنمون

94 وزان پس که داند کزین کارزار کرا برکشد گردش روزگار

95 ز بهر نوا هم بیازارد او سخنهای گم کرده بازآرد او

96 همان خشم و پیگار بار آورد سرشک غم اندر کنار آورد

97 اگر تیره‌تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من

98 فرستاده خود باشم و رهنمای بمانم برین دشت پرده‌سرای

99 سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردن فراز

100 ز بیم جداییش گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند

101 همی دید چشم بد روزگار که اندر نهان چیست با شهریار

102 نخواهد بدن نیز دیدار او ازان چشم گریان شد از کار او

103 چنین گفت زنگه که ما بنده‌ایم به مهر سپهبد دل آگنده‌ایم

104 فدای تو بادا تن و جان ما چنین باد تا مرگ پیمان ما

105 چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه چنین گفت با زنگه بیدار شاه

106 که رو شاه توران سپه را بگوی که زین کار ما را چه آمد بروی

107 ازین آشتی جنگ بهر منست همه نوش تو درد و زهر منست

108 ز پیمان تو سر نگردد تهی وگر دور مانم ز تخت مهی

109 جهاندار یزدان پناه منست زمین تخت و گردون کلاه منست

110 و دیگر که بر خیره ناکرده کار نشایست رفتن بر شهریار

111 یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم

112 یکی کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان

113 ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیگار او یک زمان بغنوم

114 بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد از در شهریار

115 چو در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیده‌بانش بدید

116 پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ

117 چو زنگه بیامد به نزدیک شاه سپهدار برخاست از پیشگاه

118 گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش

119 چو بنشست با شاه پیغام داد سراسر سخنها بدو کرد یاد

120 چو بشنید پیچان شد افراسیاب دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

121 بفرمود تا جایگه ساختند ورا چون سزا بود بنواختند

122 چو پیران بیامد تهی کرد جای سخن رفت با نامور کدخدای

123 ز کاووس وز خام گفتار او ز خوی بد و رای و پیگار او

124 همی گفت و رخساره کرده دژم ز کار سیاووش دل پر ز غم

125 فرستادن زنگهٔ شاوران همه یاد کرد از کران تا کران

126 بپرسید کاین را چه درمان کنیم وزین چاره جستن چه پیمان کنیم

127 بدو گفت پیران که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار

128 تو از ما به هر کار داناتری ببایستها بر تواناتری

129 گمان و دل و دانش و رای من چنینست اندیشه بر جای من

130 که هر کس که بر نیکوی در جهان توانا بود آشکار و نهان

131 ازین شاهزاده نگیرند باز زگنج و ز رنج آنچ آید فراز

132 من ایدون شنیدم که اندر جهان کسی نیست مانند او از مهان

133 به بالا و دیدار و آهستگی به فرهنگ و رای و به شایستگی

134 هنر با خرد نیز بیش از نژاد ز مادر چنو شاهزاده نزاد

135 بدیدن کنون از شنیدن بهست گرانمایه و شاهزاد و مهست

136 وگر خود جز اینش نبودی هنر که از خون صد نامور با پدر

137 برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه همی از تو جوید بدین گونه راه

138 نه نیکو نماید ز راه خرد کزین کشور آن نامور بگذرد

139 ترا سرزنش باشد از مهتران سر او همان از تو گردد گران

140 و دیگر که کاووس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر

141 سیاوش جوانست و با فرهی بدو ماند آیین و تخت مهی

142 اگر شاه بیند به رای بلند نویسد یکی نامهٔ سودمند

143 چنان چون نوازنده فرزند را نوازد جوان خردمند را

144 یکی جای سازد بدین کشورش بدارد سزاوار اندر خورش

145 بر آیین دهد دخترش را بدوی بداردش با ناز و با آبروی

146 مگر کاو بماند به نزدیک شاه کند کشور و بومت آرامگاه

147 و گر باز گردد سوی شهریار ترا بهتری باشد از روزگار

148 سپاسی بود نزد شاه زمین بزرگان گیتی کنند آفرین

149 برآساید از کین دو کشور مگر اگر آردش نزد ما دادگر

150 ز داد جهان آفرین این سزاست که گردد زمانه بدین جنگ راست

151 چو سالار گفتار پیران شنید چنان هم همه بودنیها بدید

152 پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان همی داشت بر نیک و بد بر گمان

153 چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست اینک گفتی همه دلپذیر

154 ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدین رای همداستان

155 که چون بچهٔ شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری

156 چو با زور و با چنگ برخیزد او به پروردگار اندر آویزد او

157 بدو گفت پیران کاندر خرد یکی شاه کندآوران بنگرد

158 کسی کز پدر کژی و خوی بد نگیرد ازو بدخویی کی سزد

159 نبینی که کاووس دیرینه گشت چو دیرینه گشت او بباید گذشت

160 سیاوش بگیرد جهان فراخ بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ

161 دو کشور ترا باشد و تاج و تخت چنین خود که یابد مگر نیک‌بخت

162 چو بشنید افراسیاب این سخن یکی رای با دانش افگند بن

163 دبیر جهان‌دیده را پیش خواند زبان برگشاد و سخن برفشاند

164 نخستین که بر خامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد مست

165 جهان آفرین را ستایش گرفت بزرگی و دانش نمایش گرفت

166 کجا برترست از مکان و زمان بدو کی رسد بندگی را گمان

167 خداوند جانست و آن خرد خردمند را داد او پرورد

168 ازو باد بر شاهزاده درود خداوند گوپال و شمشیر و خود

169 خداوند شرم و خداوند باک ز بیداد و کژی دل و دست پاک

170 شنیدم پیام از کران تا کران ز بیدار دل زنگهٔ شاوران

171 غمی شد دلم زانک شاه جهان چنین تیز شد با تو اندر نهان

172 ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت چه جوید خردمند بیدار بخت

173 ترا این همه ایدر آراستست اگر شهریاری و گر خواستست

174 همه شهر توران برندت نماز مرا خود به مهر تو باشد نیاز

175 تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر

176 چنان دان که کاووس بر تو به مهر بران گونه یک روز نگشاد چهر

177 کجا من گشایم در گنج بست سپارم به تو تاج و تخت نشست

178 بدارمت بی‌رنج فرزندوار به گیتی تو مانی زمن یادگار

179 چو از کشورم بگذری در جهان نکوهش کنندم کهان و مهان

180 وزین روی دشوار یابی گذر مگر ایزدی باشد آیین و فر

181 بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین

182 ازین کرد یزدان ترا بی نیاز هم ایدر بباش و به خوبی بناز

183 سپاه و در گنج و شهر آن تست به رفتن بهانه نبایدت جست

184 چو رای آیدت آشتی با پدر سپارم ترا تاج و زرین کمر

185 که ز ایدر به ایران شوی با سپاه ببندم به دلسوزگی با تو راه

186 نماند ترا با پدر جنگ دیر کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

187 گر آتش ببیند پی شصت و پنج رسد آتش از باد پیری به رنج

188 ترا باشد ایران و گنج و سپاه ز کشور به کشور رساند کلاه

189 پذیرفتم از پاک یزدان که من بکوشم به خوبی به جان و به تن

190 نفرمایم و خود نسازم به بد به اندیشه دل را نیازم به بد

191 چو نامه به مهر اندر آورد شاه بفرمود تا زنگهٔ نیک‌خواه

192 به زودی به رفتن ببندد کمر یکی خلعت آراست با سیم و زر

193 یکی اسپ بر سر ستام گران بیامد دمان زنگهٔ شاوران

194 چو نزدیک تخت سیاوش رسید بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید

195 سیاوش به یک روی زان شاد شد به دیگر پر از درد و فریاد شد

196 که دشمن همی دوست بایست کرد ز آتش کجا بردمد باد سرد

197 یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد آنچ بد در به در

198 که من با جوانی خرد یافتم بهر نیک و بد نیز بشتافتم

199 از آن زن یکی مغز شاه جهان دل من برافروخت اندر نهان

200 شبستان او درد من شد نخست ز خون دلم رخ ببایست شست

201 ببایست بر کوه آتش گذشت مرا زار بگریست آهو به دشت

202 ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم خرامان به چنگ نهنگ آمدم

203 دو کشور بدین آشتی شاد گشت دل شاه چون تیغ پولاد گشت

204 نیاید همی هیچ کارش پسند گشادن همان و همان بود بند

205 چو چشمش ز دیدار من گشت سیر بر سیر دیده نباشند دیر

206 ز شادی مبادا دل او رها شدم من ز غم در دم اژدها

207 ندانم کزین کار بر من سپهر چه دارد به راز اندر از کین و مهر

208 ازان پس بفرمود بهرام را که اندر جهان تازه کن کام را

209 سپردم ترا تاج و پرده‌سرای همان گنج آگنده و تخت و جای

210 درفش و سواران و پیلان کوس چو ایدر بیاید سپهدار طوس

211 چنین هم پذیرفته او را سپار تو بیدار دل باش و به روزگار

212 ز دیده ببارید خوناب زرد لب رادمردان پر از باد سرد

213 ز لشکر گزین کرد سیصد سوار همه گرد و شایستهٔ کارزار

214 صد اسپ گزیده به زرین ستام پرستار و زرین کمر صد غلام

215 بفرمود تا پیش او آورند سلیح و ستام و کمر بشمرند

216 درم نیز چندان که بودش به کار ز دینار وز گوهر شاهوار

217 ازان پس گرانمایگان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند

218 چنین گفت کز نزد افراسیاب گذشتست پیران بدین روی آب

219 یکی راز پیغام دارد به من که ایمن به دویست از انجمن

220 همی سازم اکنون پذیره شدن شما را هم ایدر بباید بدن

221 همه سوی بهرام دارید روی مپیچد دل را ز گفتار اوی

222 همی بوسه دادند گردان زمین بران خوب سالار باآفرین

عکس نوشته
کامنت
comment