- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شکار آورد روزی آن ظفرکیش گوزن و آهوان را از عدد بیش
2 به سیتا داد کاین صید فراوان بکن قسمت برین صحرا نشینان
3 چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
4 دران قسمت که آن حور پری زاد صلای عام بر زاغ و زغن داد
5 ازان زاغان قضا را شوخ زاغی تعشق جست چون بلبل به باغی
6 نشستی گه چو داغ لاله بر دست گه از ناخن کف دستش همی خست
7 پیاپی دید شوخی های آن زاغ ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
8 به گلزاری که رضوانست بلبل جه زهره زاغ را تا بو کند گل
9 دلش گفتا ز عقلم این سراغ است که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
10 وگرنه زاغ را بازی به شهباز بود خود در عدم رفتن به پرواز
11 به زاغ انداخت باز غیرت آیین نه تیری از خس جاروب شاهین
12 گریزان زاغ و شاهین تیز در پی ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
13 خلاص جان ندید از وی دگر بار به پیش رام آمد بهر زنهار
14 چو آن عاصی که با روی سیاهش نباشد جز به لطف حق پناهش
15 بگفتش رام بخشیدم ترا جان و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
16 امان خواهی ز تیر غیرت اندیش کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
17 ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
18 ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ به یک چشم است زان بی نایی زاغ
19 بدوزد دیده ها را غیرت عشق عجب نبود چنین از عصمت عشق
20 ز بس کز عشق غیرت بود کارش صنم همدوش در سیر و شکارش
21 شدی روزانه صید افکن شتابان شب آسایش نمودی در بیابان