- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال
2 در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال
3 چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال
4 چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال
5 چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال
6 بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش که از قفس برهید و باز شد پر و بال
7 ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال
8 برو برو تو که ما نیز میرسیم ای جان از این جهان جدایی بدان جهان وصال
9 چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال
10 ز خاک دست بداریم و بر سما پریم ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال
11 مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال
12 به دست راست بگیر از هوا تو این نامه نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال
13 بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال
14 ندا رسید روان را روان شو اندر غیب منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال
15 تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی تو راست لطف جواب و تو راست علم سؤال