- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟ مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
2 در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
3 ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
4 حیرانی دلم ز نظربازی من است چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
5 صد کاروان اشک به منزل رسانده است چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
6 چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
7 در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند سروی که پا برنداشته از مقام خویش
8 جور زمانه است مکافات عیش تو قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش