-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
2 بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
3 عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
4 ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
5 روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
6 هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
7 در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
8 هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
9 ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش