حسنی که یادش آینهٔ حیرت از بیدل دهلوی غزل 916

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد

1 حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد

2 هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت شکی‌که سر زد از مژه بوی‌گلاب داد

3 یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این خون ‌گردد امتیاز که عرض حجاب داد

4 پرواز شوق از عرق شرم‌گل نکرد خاکم غبارهای تپیدن به آب داد

5 از حرص این قدر غم سباب می کشم لب‌تشنگی سرم به محیط سراب داد

6 آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد اشک آنقدر چکید که جام شراب داد

7 زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است نشکفت غنچه‌ای‌که نه بوی‌کباب داد

8 کم‌فرصتی به عرض تماشای این محیط آیینهٔ خیال به دست حباب داد

9 از بس که معنی‌ام رقمی جز هوا نداشت گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد

10 داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد

11 چون صبح در معاملهٔ‌ گیر و دار عمر چندان نه‌ایم ساده که باید حساب‌ داد

12 بیدل ز آبروطلبی دست شسته‌ایم کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد

عکس نوشته
کامنت
comment