- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند ,
2 از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
3 از آن مار بر پای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
4 نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ