- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
2 شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
3 قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
4 رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
5 چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!
6 اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی چنان شناس که: گنجی به دست بیدرم افتد
7 چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد