1 دریغ آن روزگار شادمانی دریغ آن در تنم زندگانی
2 کجا رفت آنکه طبعم شادمان بود امیدم حاصل و بختم جوان بود
1 دوش اشکم سر به جیحون میکشید دل بدان زلفین شبگون میکشید
2 ناتوان شخص ضعیفم هر زمان اشکریزان ناله را چون میکشید
1 شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
2 غم همنشین من شد و من همنشین غم تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
1 دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
2 مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست