1 نموده گوشهٔ ابرو به من مهی لب بام هلال یکشبه دیدم به روی بدر تمام
2 چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم که عمر من بود این آفتاب بر لب بام
1 بر سر مژگان یار من مزن انگشت آدم عاقل به نیشتر نزند مشت
2 پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت
1 نیست او را سر موئی سر سودائی ما کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما
2 تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما
1 چه شد که بر گل عارض گلاب میریزی ستاره بر رخ این آفتاب میریزی
2 هزار دیده برای تو اشکریزان است چرا تو اشک به مثال حباب میریزی