- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
2 چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
3 ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
4 میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی
5 روزی نبود روزی کان روی را ببینم ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
6 از آفتاب رویت من همچو سایه دورم و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
7 مشتاق آن دهان را صبری تمام باید کان کام بر نیاید بیرنج احتمالی
8 با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
9 از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی