1 بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو
2 تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو موم از دل من برند و سنگ از دل تو
1 آمد به سمرقند شه از رغم عدو اینک ملک مشرق بدخواهش کو
2 گریبغو و جیحونش نظر دید افزون پل بر جیحون نهاد و غل بر یبغو
1 غنودستند بر ماه منور خط و زلفین آن بت روی دلبر
2 یکی را سنبل نو رسته بالین یکی را لالۀ خود روی بستر
1 بجستند تاراج و زشتیش را بآکج کشیدند کشتیش را