1 ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته نام رخ تو گل را از خاک برگرفته
2 آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته
3 دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته
4 صد کاروان دل را در راه محنت تو هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته
5 از تیر غمرهٔ تو هر بیدلی که داری سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته
6 ما رنگ قصهٔ خود پوشیده از خلایق وآنگه ز غصهٔ ما عالم خبر گرفته
7 هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم وز اوحدی مرا تو بیچارهتر گرفته
دیدگاهها **